چون شب یکصد و سی و هفتم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک سلیمان‌شاه با فرزند و عروس همی رفتند تا به شهر خود نزدیک شدند. شهر از بهر ایشان زینت بستند و ایشان به شهر درآمدند و ملک بر تخت مملکت نشست و تاج‌الملوک در پهلوی تخت بایستاد. رعیت و سپاه را به داد و دهش بنواخت و دوباره…

پ.ن: در قصۀ امشب، باقیِ حکایت ضوءالمکان را خواهید شنید.

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved