المیرا شاهان

چون شب یکصد و سی و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/138-Shabe-YeksadoSioHashtom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شوهر نزهت‌الزمان گفت که: زن برادر را گرامی بدار و او را بی‌نیاز گردان. کار نزهت‌الزمان با مادر کان‌ماکان بدین‌سان گذشت و اما کان‌ماکان و دختر عمش قضی‌فکان پانزده ساله شدند و قضی‌فکان دختری بود سیمین‌بر و آفتاب‌روی و باریک میانه و سروقد… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و سی و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/137-Shabe-YeksadoSioHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک سلیمان‌شاه با فرزند و عروس همی رفتند تا به شهر خود نزدیک شدند. شهر از بهر ایشان زینت بستند و ایشان به شهر درآمدند و ملک بر تخت مملکت نشست و تاج‌الملوک در پهلوی تخت بایستاد. رعیت و سپاه را به داد و دهش بنواخت و دوباره… پ.ن: …

چون شب یکصد و سی و هفتم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سی و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/136-Shabe-YeksadoSioSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جلاد تیغ را بلند کرد و خواست که تاج‌الملوک را بکشد که ناگاه فراد بلند شد و آواز کوس و شیهۀ اسب به شهر اندر فروپیچید و مردمان دکان‌ها بستند. ملک به جلاد گفت … ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و سی و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/135-Shabe-YeksadoSioPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! حاجب گفت کس نگذارم که به خانه اندر رود تا او را تفتیش نکنم، بدان‌سان که ملک فرموده. پس عجوز خشمگین گشت با حاجب گفت که: من تو را با ادب و خردمند می‌دانستم، اگر تو را حال دگرگون گشته من چگونگی با سیّده بگویم و او را بازنمایم …

چون شب یکصد و سی و پنجم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سی و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/134-Shabe-YeksadoSioChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عجوز به گریستن تاج‌الملوک رحمت آورد و گفت: دلشاد باش که تو را به مقصود برسانم. پس از آن برخاسته به نزد سیده رفت. دید که از غایت خشم که به کتاب تاج الملوک دارد گونه‌اش متغیر است. چون عجوز کتاب بدو داد خشمش افزون گشت و به عجوز …

چون شب یکصد و سی و چهارم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سی و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/133-Shabe-YeksadoSioSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! روزی تاج‌الملوک نشسته بود ناگاه عجوزی با دو کنیز بیامدند و بر دکان تاج‌الملوک بایستادند. عجوز حسن و جمال و قد با اعتدال او بدید و از ملاحت و صباحتش به شگفت اندر ماند. پس عجوز به تاج‌الملوک نزدیک رفته سلامش کرد… ادامۀ قصه را گوش کنید.