چون شب یکصد و سی و چهارم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! عجوز به گریستن تاج‌الملوک رحمت آورد و گفت: دلشاد باش که تو را به مقصود برسانم. پس از آن برخاسته به نزد سیده رفت. دید که از غایت خشم که به کتاب تاج الملوک دارد گونه‌اش متغیر است. چون عجوز کتاب بدو داد خشمش افزون گشت و به عجوز گفت: نگفتمت که او از مکاتبۀ من در طمع افتد؟…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved