سَرو سَهی

چون شب یکصد و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/107-Shabe-YeksadoHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر گفت: ای ملک! بدان که از حکایت عاشق و معشوق و از سخن گفتن ایشان و عجایب و غرایبی که از ایشان سر زده حدیثی دانم که اندوه از دل‌ها ببرد و آن این است که: در روزگار قدیم شهری در پشت کوه‌های اصفهان بود که آن را …

چون شب یکصد و هفتم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/106-Shabe-YeksadoSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ضوءالمکان چون مضمون نامه بدانست فرحناک و خرسند شد و گفت: اکنون مرا پشت محکم شد و بازوان قوت گرفت. پس از آن با وزیر دندان گفت که: همی خواهم از حزن و ماتم برخیزم و از بهر برادر ختم و خیرات کنم. وزیر گفت: نیکو قصد کرده‌ای. پس …

چون شب یکصد و ششم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/105-Shabe-YeksadoPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! اسلامیان شرکان را به خاک سپردند و به حزن و ماتم بنشستند و اما عجوزک پلید حیله‌گر، ذات الدواهی، چون از حیله‌های خویش فارغ شد، خامه و نامه به کف آورده در آن نامه بنوشت که: این نامه‌ای‌ست از ذات‌الدواهی به سوی مسلمانان… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/104-Shabe-YeksadoChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شرکان گفت: نصرت شما از برکت زاهد بوده است که به لشکر اسلام دعا همی کرد و من نیز نشسته بودم. چون صدای تکبیر بشنیدم دانستم که به خصم چیره گشته‌اید، فرحناک شدم. اکنون تو بازگو که با تو چگونه رفت. پس ضوءالمکان ماجرا بیان کرد و از کشتن …

چون شب یکصد و چهارم برآمد ادامه »