وزیر دندان

چون شب یکصد و چهاردهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/114-Shabe-YeksadoChahardahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت: چون دو روز به سر رفت، دختر عمم با من گفت: دل خوش‌دار و همت بلند کن و جامه بپوش و به‌سوی وعده‌گاه برو. پس دختر عمم برخاست و جامه بر من بپوشانید و با گلابم معطر ساخت. من نیز با عزیمت محکم از …

چون شب یکصد و چهاردهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سیزدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/113-Shabe-YeksadoSizdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن جوان با تاج‌الملوک گفت که: سر بر کردم تا ببینم که دستارچه از کجاست، چشمم به چشم خداوند این غزال افتاد که در منظرۀ غرفه نشسته بود که من آدمی به خوبی او ندیده بودم. چون مرا دید که او را نظاره می‌کنم انگشت شهادت بر لب نهاد. …

چون شب یکصد و سیزدهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و دوازدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/112-Shabe-YeksadoDavazdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک گفت: ناچار باید من آن پارچه بازبینم. و در دیدن اصرار کرد و بدان جوان خشم آورد. آن‌گاه جوان پارچه از زیر زانو به در آورده، گریان شد و بنالید. تاج‌الملوک گفت: تو را حالت درست نمی‌بینم. بازگو که چرا از دیدن این پارچه گریان شدی؟ چون این …

چون شب یکصد و دوازدهم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و یازدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/111-Shabe-YeksadoYazdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تاج‌الملوک را چشم به رعنا پسری افتاده که گونه‌اش از دوری دوستان زرد گشته بود و اشک از چشمانش فرو می‌ریخت. آن جوان از گریه بیهوش شد و تاج‌الملوک به او نظاره کرده در کار او شگفت ماند. چون تاج‌الملوک حالت او را بدید… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/109-Shabe-YeksadoNohom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیرِ سلیمان‌شاه منازل همی نوردید و شب و روز در راندن همی شتابید تا این‌که میانۀ ایشان و شهر سلیمان‌شاه، مسافت سه روز راه بماند. آن‌گاه وزیر… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/108-Shabe-YeksadoHashtom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر دندان گفت: چون وزیر به آستانۀ ملک قرار گرفت و دلش آرام یافت زبان بلاغت بیانش گویا شد و فصیحانه سخن گفتن آغازید… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/107-Shabe-YeksadoHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر گفت: ای ملک! بدان که از حکایت عاشق و معشوق و از سخن گفتن ایشان و عجایب و غرایبی که از ایشان سر زده حدیثی دانم که اندوه از دل‌ها ببرد و آن این است که: در روزگار قدیم شهری در پشت کوه‌های اصفهان بود که آن را …

چون شب یکصد و هفتم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/106-Shabe-YeksadoSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ضوءالمکان چون مضمون نامه بدانست فرحناک و خرسند شد و گفت: اکنون مرا پشت محکم شد و بازوان قوت گرفت. پس از آن با وزیر دندان گفت که: همی خواهم از حزن و ماتم برخیزم و از بهر برادر ختم و خیرات کنم. وزیر گفت: نیکو قصد کرده‌ای. پس …

چون شب یکصد و ششم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/105-Shabe-YeksadoPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! اسلامیان شرکان را به خاک سپردند و به حزن و ماتم بنشستند و اما عجوزک پلید حیله‌گر، ذات الدواهی، چون از حیله‌های خویش فارغ شد، خامه و نامه به کف آورده در آن نامه بنوشت که: این نامه‌ای‌ست از ذات‌الدواهی به سوی مسلمانان… ادامۀ قصه را گوش کنید.

چون شب یکصد و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/104-Shabe-YeksadoChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شرکان گفت: نصرت شما از برکت زاهد بوده است که به لشکر اسلام دعا همی کرد و من نیز نشسته بودم. چون صدای تکبیر بشنیدم دانستم که به خصم چیره گشته‌اید، فرحناک شدم. اکنون تو بازگو که با تو چگونه رفت. پس ضوءالمکان ماجرا بیان کرد و از کشتن …

چون شب یکصد و چهارم برآمد ادامه »