چون شب پنجم برآمد
حکایت مَلِک سَندآباد
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/4-Shabe-Chaharom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! چون صیاد به عفریت گفت تا من به چشم خود نبینم، نمیتوانم باور کنم. عفریت به صورت دود درآمد و به آسمان بلند شد و دوباره به درون خمره رفت و صیاد هم بیدرنگ سر خمره را بست و بانگ عفریت را از درون آن شنید و گفت: ای …
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/3-Shabe-Sevvom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! چون قصّۀ پیرمرد دوم تمام شد، مرد سوم که صاحب استر (پیرمرد شترسوار) بود، به عفریت گفت: من نیز حکایتی زیبا دارم که از دو حکایت دیگر جذابتر است. اگر به من رخصت دهی طرفه حکایتی بازگویم که شما را به شگفت وادارد، و اگر حکایت پسند افتد قول …
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/2-Shabe-Dovvom.mp3 شهرباز از دختر وزیر انتظار داشت که داستان بگوید و پای تخت بنشست. دنیازاد گفت: ای خواهر! حدیث بازرگان و عفریت را تمام کن. شهرزاد گفت: اگر شهرباز اجازت دهد، باز گویم. مَلِک اجازه داد. شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت! صاحب غزال به عفریت گفت: ای امیر عفریتان! وقتی گوساله شروع به گریستن کرد …
https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/0-Dibache-Part-1.mp3 حکایت کنند که یکی از ملوک آل ساسان، سلطان جزایر هندوچین، دو پسر دلیر و دانشمند داشت به نام شهرباز و شاه زمان. شهرباز که بزرگتر بود با تکیه بر دلیری و عدل و عدالت، قسمت وسیعی را بگرفت و به حکومت پرداخت. شاه زمان هم پادشاه سمرقند گشت. شهرباز و برادرش شاه زمان …