ملک نعمان

چون شب پنجاه و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/56-Shabe-PanjahoSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شیخ با آن جماعت گفت: اشتران آماده کردند. شیخ بر اشتری نشست و نزهت‌الزمان را با خود سوار کرد و همی رفتند که پس از سه روز داخل شهر دمشق شدند و در کاروان‌سرای سلطان فرود آمدند، ولی نزهت‌الزمان را از رنج سفر و از اندوه و حزن، گونه …

چون شب پنجاه و ششم برآمد ادامه »

چون شب پنجاه و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/11/55-Shabe-PanjahoPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تون‌تاب و زن تون‌تاب در رفتن با ضوءالمکان به سوی دمشق یک‌دل شدند و درازگوشی کرایه کردند. ضوءالمکان بر آن نشسته، برفتند. پس از شش شبانه‌روز داخل دمشق شدند و هنگام شام در جایی فرود آمدند. تون‌تاب به بازار رفته خوردنی بیاورد. خوردنی بخوردند و بخسبیدند. پنج روز در …

چون شب پنجاه و پنجم برآمد ادامه »

چون شب پنجاه و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/54-Shabe-PanjahoChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تون‌تاب خدا را به پاکان سوگند داد که سلامت این جوان در دست او کناد و تا سه روز از ضوءالمکان دور نگشت. شکر و عرق بید و گلابش همی داد و مهربانی و ملاطفت همی کرد تا آن‌که جسمش به عاقبت اندر شد و چشم بگشود. چون تونتاب …

چون شب پنجاه و چهارم برآمد ادامه »

چون شب پنجاه و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/53-Shabe-PanjahoSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک حردوب به دانشمندان مال بی‌کران وعده کرد و دختران را نیز حاضر آورده به حکیمان سپرد و گفت که حکمت و ادب و اشعار و تواریخ به دختران بیاموزند. حکیمان فرمان پذیرفتند. ملک حردوب را کار بدینجا رسید. و اما ملک نعمان چون از نخجیرگاه بازگشت، ملکه ابریزه …

چون شب پنجاه و سوم برآمد ادامه »

چون شب پنجاه و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/52-Shabe-PanjahoDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه با غلام گفت: ای غلام! وای بر تو! کار من به اینجا رسیده که تو با من چنین سخن گویی و از من تمنای وصال کنی؟ پس ملکه گریان شد و گفت: ای زادۀ زنا و ای پرورده کنار روسپی‌ها، تو را گمان است که همۀ مردم به …

چون شب پنجاه و دوم برآمد ادامه »

چون شب پنجاه و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/51-Shabe-PanjahoYekom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شرکان با ایشان گفت: جامۀ فرنگیان بکنند و جامۀ دختران رومیان در بر کنند. ایشان نیز بدان‌سان کردند. پس از آن شرکان جمعی از سواران خود به بغداد فرستاد که ملک نعمان را از آمدن شرکان و ملکه ابریزه بیاگاهانند که مردم شهر و سپاه را به استقبال بفرستد. …

چون شب پنجاه و یکم برآمد ادامه »

چون شب پنجاهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/50-Shabe-Panjahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه با سردار سواران گفت که شما یک‌یک با او مبارزه کنید تا دلیرترین شما ظاهر شود. آن مرد گفت: به حق مسیح سوگند که راست گفتی، ولی نخستین مبارز جز من نخواهد بود. ملکه گفت: صبر کن تا من او را از حقیقت کار بیاگاهانم. اگر او قصد …

چون شب پنجاهم برآمد ادامه »

چون شب چهل و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/49-Shabe-CheheloNohom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر با شرکان شراب همی نوشید تا اینکه نشئۀ شراب و عشق به شرکان چیره شد. پس از آن دختر به کنیزکی گفت: یا مرجانه! آلت طرب بیاور. کنیزک برفت و عود و چنگ و نای حاضر آورده دختر عود بگرفت و تارهای آن را محکم کرده بنواخت و …

چون شب چهل و نهم برآمد ادامه »

چون شب چهل و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/48-Shabe-CheheloHashtom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر نصرانی چون این سخنان با شرکان گفت، شرکان را غرور جوانی و حمیّت دلیری بر آن بداشت که خویشتن به او بشناساند و بدو خشم آورد. ولی حسن بدیع و فزونی جمالش، شرکان را منع می‌کرد. پس دختر نصرانی به فراز دیر برفت و شرکان بر اثر او …

چون شب چهل و هشتم برآمد ادامه »

چون شب چهل و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/47-Shabe-CheheloHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! رسولان تحفه‌ها و هدایا را به ملک نعمان تقدیم کردند که از جمله پنجاه کنیز رومی زرین‌پوش و پنجاه غلام که عباهای زیبا بر تن و کمربندهای زرین به کمر و هریک را حلقه به گوش و به هر حلقه گوهری بود که هزار دینار زر می‌ارزید، بود. ملک …

چون شب چهل و هفتم برآمد ادامه »