هارون الرشید

چون شب چهل و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/46-Shabe-CheheloSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قوت‌القلوب اظهار داشت: پس از این دیگر غمگین مباشید. سپس به شیخ گفت: ایشان را در خانۀ خویش جای دهید و به همسر خود بفرمایید که این دو را به گرمابه برده و جامه‌های شایسته به ایشان پوشاند و مشتی زر به شیخ بزرگ داد و رفت. روز بعد، …

چون شب چهل و ششم برآمد ادامه »

چون شب چهل و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/45-Shabe-CheheloPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! غانم‌بن‌ایوب صندوق را به خانه برد. در آن را بگشود و دختر را به در آورد. آن دختر که دید منزل غانم جایی‌ست خرم و مکانی‌ست نیکو و فرش‌های حریر در آن‌جا گسترده و بقچۀ دیبا گذاشته‌اند دانست که غانم بازرگان است. چون غانم پسری بود خوب‌روی، آن نازنین …

چون شب چهل و پنجم برآمد ادامه »

چون شب چهل و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/43-Shabe-CheheloSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون خلیفه این بگفت علی‌نورالدین گفت: چه می‌شود که صیادی به پادشاهی خط بنویسد و پادشاه خطّ او را بخواند؟ تا حال کجا شده که پادشاه خط صیاد را بخواند؟ هرگز چنین اتفاقی نیفتد! خلیفه گفت: درست می‌گویی. اما من علت را به تو می‌گویم، ما در یک مکتب …

چون شب چهل و سوم برآمد ادامه »

چون شب چهل و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/42-Shabe-CheheloDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون ناخدای کشتی گفت به بغداد هم می‌رویم، نورالدین با اَنیس‌و‌جَلیس هم به کشتی نشستند و ناخدا فرمان حرکت داد. بادبان بالا کشیدند و باد وزیدن گرفت. نورالدین و اَنیس‌و‌جَلیس را بدین‌گونه کشتی با خود برد. ولی از آن طرف غلامان سلطان به خانۀ نورالدین آمدند. درها بکندند، قفل‌ها …

چون شب چهل و دوم برآمد ادامه »

چون شب سی و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/34-Shabe-SioChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! پادشاه گفت: من چهار نفر شما را بکشم. مباشر زمین را به نشانۀ ادب بوسید و گفت: ای ملک! اجازه بدهید تا حکایتی برایتان بگویم. اگر از حکایت گوژپشت بهتر نبود، دیگر مجازید که ما را بکشید، ما از هم‌اکنون از خون خود در می‌گذریم. ولی اگر که حکایت …

چون شب سی و چهارم برآمد ادامه »

چون شب بیست و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/29-Shabe-BistoNohom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جدّه بسیار غضبناک گشت و به خادم گفت: مگر پسر مرا به دکۀ طباخان برده‌ای؟ خادم را بیم گرفت و ماجرا را طور دیگری گفت. گفت: من به دکان نرفتم ولی از در دکان گذشتم. عجیب گفت: به خدا سوگند به دکان اندر بُدیم و خوردنی همی خوردیم و …

چون شب بیست و نهم برآمد ادامه »

چون شب بیست و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/28-Shabe-BistoHashtom.mp3  شهرزاد گفت: اما از آن طرف شمس‌الدینِ وزیر که سه روز در دمشق ماند، روز چهارم به طرف بصره روانه گشت و چون به شهر بصره رسید فرود آمد و نزد سلطان بصره رفت و سلطان، خیلی به وزیر احترام گذاشت و از او علت آمدن را سوال کرد. وزیر داستان را گفت و …

چون شب بیست و هشتم برآمد ادامه »

چون شب بیست و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/27-Shabe-BistoHaftom.mp3  شهرزاد گفت: چون از حسن‌بن‌نورالدین خبری نشد، عمویش شمس‌الدینِ وزیر گفت: کاری بکنم که پیش از این هیچ‌کس نکرده باشد. پس خامه و قِرطاس برگرفت و آن‌چه در حجله گذشته بود یک به یک نوشت که فلان چیز در فلان جا و فلان مکان است و داستان پیدا کردن ورقه و همه‌چیز را یادداشت …

چون شب بیست و هفتم برآمد ادامه »

چون شب بیست و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/26-Shabe-BistoSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوژپشت که تا حدودی به حال آمده بود با صدای محزون گفت: ای عفریت! من در چاهم. وزیر گفت: من نه عفریتم و نه تو در چاهی. من پدر عروسم. گوژپشت گفت: برو و مرا به حال خود بگذار! تا عفریت باز آید. چون به من گفت مبادا از …

چون شب بیست و ششم برآمد ادامه »