ملکه ابریزه

چون شب پنجاه و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/53-Shabe-PanjahoSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک حردوب به دانشمندان مال بی‌کران وعده کرد و دختران را نیز حاضر آورده به حکیمان سپرد و گفت که حکمت و ادب و اشعار و تواریخ به دختران بیاموزند. حکیمان فرمان پذیرفتند. ملک حردوب را کار بدینجا رسید. و اما ملک نعمان چون از نخجیرگاه بازگشت، ملکه ابریزه …

چون شب پنجاه و سوم برآمد ادامه »

چون شب پنجاه و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/52-Shabe-PanjahoDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه با غلام گفت: ای غلام! وای بر تو! کار من به اینجا رسیده که تو با من چنین سخن گویی و از من تمنای وصال کنی؟ پس ملکه گریان شد و گفت: ای زادۀ زنا و ای پرورده کنار روسپی‌ها، تو را گمان است که همۀ مردم به …

چون شب پنجاه و دوم برآمد ادامه »

چون شب پنجاه و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/51-Shabe-PanjahoYekom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شرکان با ایشان گفت: جامۀ فرنگیان بکنند و جامۀ دختران رومیان در بر کنند. ایشان نیز بدان‌سان کردند. پس از آن شرکان جمعی از سواران خود به بغداد فرستاد که ملک نعمان را از آمدن شرکان و ملکه ابریزه بیاگاهانند که مردم شهر و سپاه را به استقبال بفرستد. …

چون شب پنجاه و یکم برآمد ادامه »

چون شب پنجاهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/50-Shabe-Panjahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه با سردار سواران گفت که شما یک‌یک با او مبارزه کنید تا دلیرترین شما ظاهر شود. آن مرد گفت: به حق مسیح سوگند که راست گفتی، ولی نخستین مبارز جز من نخواهد بود. ملکه گفت: صبر کن تا من او را از حقیقت کار بیاگاهانم. اگر او قصد …

چون شب پنجاهم برآمد ادامه »