مرد نصرانی

چون شب چهلم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/40-Shabe-Chehelom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دلاک گفت: برادر پنجم مرتباً با خود می‌گفت: این کنم، آن کنم و فلان کنم و به یکی از خادمان گویم که پانصد دینار زر به مشاطه‌گران بدهد که چون زرها را بگیرند دخترک را نزد من آورند، دستش را در دست من بگذارند و من بسیار او را …

چون شب چهلم برآمد ادامه »

چون شب سی و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/39-Shabe-SioNohom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قاضی به کنیزکان و غلامان گفت: خواجۀ شما کیست و چه جرمی مرتکب شده و شما چرا تجمع کرده‌اید و این دلاک که گریبان چاک کرده چه می‌خواهد؟ دلاک گفت: ای قاضی! تو سخن بیهوده می‌گویی، تو اینکه خواجۀ مرا در خانه ات تازیانه می‌زدی و من صدای او …

چون شب سی و نهم برآمد ادامه »

چون شب سی و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/38-Shabe-SioHashtom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جوان گفت که بدو گفتم که تو کشندۀ من خواهی بود. دلاک گفت: یا سیدی! چون من زیاده حرف نمی‌زنم مردم فکر می‌کنند من گنگم و برای من نام‌های دیگری گذاشته‌اند؛ برادر نخستین مرا قبوغ و برادر دوم را زاهدار، سوم را قوغ، چهارم را الکرسی البافی، پنجم را …

چون شب سی و هشتم برآمد ادامه »

چون شب سی و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/37-Shabe-SioHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن خیاط گفت: ای ملک من اگر داستان بگویم که از داستان گوژپشت عجیب‌تر باشد از خون همه در می‌گذری؟ پادشاه گفت: در گذرم، و اگر نباشد این بار همه را بی‌گمان خواهم کشت. حکایت مرد خیاط: خیاط زمین را به نشانۀ ادب ببوسید و گفت: ماجرائی که بر …

چون شب سی و هفتم برآمد ادامه »

چون شب سی و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/36-Shabe-SioSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! به دلال گفت که گردن‌بند بگیر و همان هزار دینار زر را که گفتی بده. دلال چون حرف را شنید دانست که سرّی در کار است. گردن‌بند را نزد شحنه و والی شهر برد و گفت: این گردن‌بند از آنِ من بود و این مرد از من دزدیده است …

چون شب سی و ششم برآمد ادامه »

چون شب سی و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/35-Shabe-SioPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! اما او فراموش کرد دست‌هایش را بشوید و گفت: با دستارچه دستم را پاک کردم و در انتظار نشستم. آن گاه شمع‌ها روشن شد و مغنیان شروع به نواختن کردند و مشاطه‌گران آواز خواندند، تا پاسی از شب گذشت و عروس را نزد من آوردند و ما به حجله …

چون شب سی و پنجم برآمد ادامه »

چون شب سی و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/34-Shabe-SioChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! پادشاه گفت: من چهار نفر شما را بکشم. مباشر زمین را به نشانۀ ادب بوسید و گفت: ای ملک! اجازه بدهید تا حکایتی برایتان بگویم. اگر از حکایت گوژپشت بهتر نبود، دیگر مجازید که ما را بکشید، ما از هم‌اکنون از خون خود در می‌گذریم. ولی اگر که حکایت …

چون شب سی و چهارم برآمد ادامه »

چون شب سی و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/33-Shabe-SioSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جوان بازرگان به نصرانی اظهار داشت که چون من وارد شدم و نشستم ناگهان زنی زیبارو را دیدم که تاج مکلّل بر سر نهاده و خرامان همی آید و سلام و تعارف کند. به او گفتم: تو را به خدا، تو را به هر که می‌پرستی، بگو تو کیستی؟ …

چون شب سی و سوم برآمد ادامه »

چون شب سی و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/32-Shabe-SioDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بازرگان گفت: بلی چنین است، اما امروز من به پول نیاز دارم. آن زن تفصیله پرتاب کرد و گفت: جملۀ بازرگانان از یک قماش هستند و هیچ رعایت نمی‌کنند! سپس از جای برخاست و بیرون شد. چون که آن زن برفت مرا پشیمانی دست داد. برخاستم و به او …

چون شب سی و دوم برآمد ادامه »

چون شب سی و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/31-Shabe-SioYekom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! سلطان اظهار داشت: بگو چیست این داستان! مرد نصرانی چنین گفت: زمانی که من به این شهر آمدم، مال فراوانی با خود آوردم. سرنوشت این بود که در این‌جا بمانم. من در شهر مصر متولد شدم و رشد نمودم. پدرم سمسار بود. وقتی پدرم عمرش را به شما داد، …

چون شب سی و یکم برآمد ادامه »