شمس الدین

چون شب بیست و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/29-Shabe-BistoNohom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جدّه بسیار غضبناک گشت و به خادم گفت: مگر پسر مرا به دکۀ طباخان برده‌ای؟ خادم را بیم گرفت و ماجرا را طور دیگری گفت. گفت: من به دکان نرفتم ولی از در دکان گذشتم. عجیب گفت: به خدا سوگند به دکان اندر بُدیم و خوردنی همی خوردیم و …

چون شب بیست و نهم برآمد ادامه »

چون شب بیست و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/28-Shabe-BistoHashtom.mp3  شهرزاد گفت: اما از آن طرف شمس‌الدینِ وزیر که سه روز در دمشق ماند، روز چهارم به طرف بصره روانه گشت و چون به شهر بصره رسید فرود آمد و نزد سلطان بصره رفت و سلطان، خیلی به وزیر احترام گذاشت و از او علت آمدن را سوال کرد. وزیر داستان را گفت و …

چون شب بیست و هشتم برآمد ادامه »

چون شب بیست و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/27-Shabe-BistoHaftom.mp3  شهرزاد گفت: چون از حسن‌بن‌نورالدین خبری نشد، عمویش شمس‌الدینِ وزیر گفت: کاری بکنم که پیش از این هیچ‌کس نکرده باشد. پس خامه و قِرطاس برگرفت و آن‌چه در حجله گذشته بود یک به یک نوشت که فلان چیز در فلان جا و فلان مکان است و داستان پیدا کردن ورقه و همه‌چیز را یادداشت …

چون شب بیست و هفتم برآمد ادامه »

چون شب بیست و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/26-Shabe-BistoSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوژپشت که تا حدودی به حال آمده بود با صدای محزون گفت: ای عفریت! من در چاهم. وزیر گفت: من نه عفریتم و نه تو در چاهی. من پدر عروسم. گوژپشت گفت: برو و مرا به حال خود بگذار! تا عفریت باز آید. چون به من گفت مبادا از …

چون شب بیست و ششم برآمد ادامه »