جعفر برمكي

چون شب بیست و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/22-Shabe-BistoDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جعفر گفت: من حکایت بگویم، اما خواهم که از خون غلام درگذری و تا از خون غلام درنگذری حکایت نگویم. خلیفه که مایل و راغب به شنیدن داستان شمس‌الدین و نورالدین بود گفت: از خون او درگذرم. جعفر گفت: الحمدلله ای خلیفه! و سپس داستان آغاز کرد و گفت: …

چون شب بیست و دوم برآمد ادامه »

چون شب بیست و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/21-Shabe-BistoYekom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه به کشتن غلام سوگند یاد کرد و به جعفر گفت: غلام را از تو می‌خواهم. اگر او را نیابی به جای غلام تو را خواهم کشت. او گفت پیدا کردن چنین غلامی از جمله محالات است. به هر حال جعفر به خانۀ خود آمد و دست به دعا …

چون شب بیست و یکم برآمد ادامه »

چون شب بیستم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/20-Shabe-Bistom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! خلیفه به جعفر برمکی گفت: از این اشعار بر می‌آید که این مرد بسی بی‌نواست. و سپس پیش رفت و از مرد پرسید: ای مرد! چه می‌گویی؟ مرد گفت: صیادی هستم عیال‌وار! از صبح تا به حال هر چه کوشیده‌ام خداوند متعال روزی مرا اندکی به من نرسانیده است …

چون شب بیستم برآمد ادامه »

چون شب یازدهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/11-Shabe-Yazdahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر با شنیدن گفتۀ حمال از خروش افتاد و از حرف حمال انبساط خاطر پیدا کرد و به مردان گفت: ای مردان! می‌دانید که ساعات آخر عمر شما فرا رسیده است. من هر دم دستور خواهم داد که شما را بکشند، ولی البته برایتان دلیل تازیانه و این سگ‌ها …

چون شب یازدهم برآمد ادامه »

چون شب دهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/10-Shabe-Dahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! باربر همچنان در خانه نشست و بیرون نشد، از این روی دختران نگران گشتند و از او خواستند که خانه را ترک گوید. حمال گفت: اگر اجازت فرمائید امشب را در این جا به سر برم و فردا صبح از این جا خواهم رفت. دختر بزرگ‌تر گفت: این امری …

چون شب دهم برآمد ادامه »