جزایر کافور

چون شب یکصد و سی و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/132-Shabe-YeksadoSioDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیر که در هیئت بازرگانان بود خادمان را بفرمود که آن‌چه کالا و متاع و حریر و دیبا دارند بیاورند و ایشان را بضاعتی بیش از گنج پادشاهی بود. پس همه به حجره‌های دکان گرد آوردند و آن شب را به سر بردند. چون روز برآمد … ادامۀ قصه …

چون شب یکصد و سی و دوم برآمد ادامه »

چون شب یکصد و سی‌ام برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2021/01/130-Shabe-YeksadoSiom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! وزیردندان با ضوءالمکان گفت که: پدر تاج‌الملوک گفت: ای فرزند! تو به قصر مادر رو که بدان‌جا پانصد تن از کنیزکان ماهروی هستند، هرکدام که تو را دلپذیر آید او را بگیر و اگر هیچ‌کدام نپسندی دختری از دختران ملوک را به تو خطبه کنم که از سیده دنیا …

چون شب یکصد و سی‌ام برآمد ادامه »