بصره

چون شب چهل و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/43-Shabe-CheheloSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون خلیفه این بگفت علی‌نورالدین گفت: چه می‌شود که صیادی به پادشاهی خط بنویسد و پادشاه خطّ او را بخواند؟ تا حال کجا شده که پادشاه خط صیاد را بخواند؟ هرگز چنین اتفاقی نیفتد! خلیفه گفت: درست می‌گویی. اما من علت را به تو می‌گویم، ما در یک مکتب …

چون شب چهل و سوم برآمد ادامه »

چون شب چهل و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/41-Shabe-CheheloYekom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک شهرباز! خواهرم دنیازاد مرا به گفتن قصه‌های طولانی و شگفت‌انگیز وامی‌دارد. این حکایت طرفه داستانی‌ست، حکایت دو وزیر و اَنیس‌وجَلیس. ملک شهرباز گفت: چون است آن حکایت؟ و شهرزاد گفت: اندر شهر بصره پادشاهی بود که فقرا را دوست می‌داشت و بذل و بخشش فراوان می‌نمود و به دوست‌داران حضرت …

چون شب چهل و یکم برآمد ادامه »

چون شب بیست و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/29-Shabe-BistoNohom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جدّه بسیار غضبناک گشت و به خادم گفت: مگر پسر مرا به دکۀ طباخان برده‌ای؟ خادم را بیم گرفت و ماجرا را طور دیگری گفت. گفت: من به دکان نرفتم ولی از در دکان گذشتم. عجیب گفت: به خدا سوگند به دکان اندر بُدیم و خوردنی همی خوردیم و …

چون شب بیست و نهم برآمد ادامه »

چون شب بیست و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/28-Shabe-BistoHashtom.mp3  شهرزاد گفت: اما از آن طرف شمس‌الدینِ وزیر که سه روز در دمشق ماند، روز چهارم به طرف بصره روانه گشت و چون به شهر بصره رسید فرود آمد و نزد سلطان بصره رفت و سلطان، خیلی به وزیر احترام گذاشت و از او علت آمدن را سوال کرد. وزیر داستان را گفت و …

چون شب بیست و هشتم برآمد ادامه »

چون شب بیست و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/27-Shabe-BistoHaftom.mp3  شهرزاد گفت: چون از حسن‌بن‌نورالدین خبری نشد، عمویش شمس‌الدینِ وزیر گفت: کاری بکنم که پیش از این هیچ‌کس نکرده باشد. پس خامه و قِرطاس برگرفت و آن‌چه در حجله گذشته بود یک به یک نوشت که فلان چیز در فلان جا و فلان مکان است و داستان پیدا کردن ورقه و همه‌چیز را یادداشت …

چون شب بیست و هفتم برآمد ادامه »

چون شب بیست و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/26-Shabe-BistoSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! گوژپشت که تا حدودی به حال آمده بود با صدای محزون گفت: ای عفریت! من در چاهم. وزیر گفت: من نه عفریتم و نه تو در چاهی. من پدر عروسم. گوژپشت گفت: برو و مرا به حال خود بگذار! تا عفریت باز آید. چون به من گفت مبادا از …

چون شب بیست و ششم برآمد ادامه »

چون شب بیست و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/23-Shabe-BistoSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون نورالدین نزد وزیر رفت، وزیر دختر خود را به عقد او درآورد و گفت: امشب شما زن و شوهر هستید، و بامداد پیش ملک می‌رویم و تو را به جای خود به وزارت می‌گمارم. داستان بدین سان ادامه یافت اما بشنویم از شمس‌الدین که چون از سفر بازگشت …

چون شب بیست و سوم برآمد ادامه »

چون شب بیست و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/09/22-Shabe-BistoDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جعفر گفت: من حکایت بگویم، اما خواهم که از خون غلام درگذری و تا از خون غلام درنگذری حکایت نگویم. خلیفه که مایل و راغب به شنیدن داستان شمس‌الدین و نورالدین بود گفت: از خون او درگذرم. جعفر گفت: الحمدلله ای خلیفه! و سپس داستان آغاز کرد و گفت: …

چون شب بیست و دوم برآمد ادامه »