بدرالدین

چون شب سی و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/33-Shabe-SioSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جوان بازرگان به نصرانی اظهار داشت که چون من وارد شدم و نشستم ناگهان زنی زیبارو را دیدم که تاج مکلّل بر سر نهاده و خرامان همی آید و سلام و تعارف کند. به او گفتم: تو را به خدا، تو را به هر که می‌پرستی، بگو تو کیستی؟ …

چون شب سی و سوم برآمد ادامه »

چون شب سی و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/32-Shabe-SioDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بازرگان گفت: بلی چنین است، اما امروز من به پول نیاز دارم. آن زن تفصیله پرتاب کرد و گفت: جملۀ بازرگانان از یک قماش هستند و هیچ رعایت نمی‌کنند! سپس از جای برخاست و بیرون شد. چون که آن زن برفت مرا پشیمانی دست داد. برخاستم و به او …

چون شب سی و دوم برآمد ادامه »

چون شب سی و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/31-Shabe-SioYekom.mp3 شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! سلطان اظهار داشت: بگو چیست این داستان! مرد نصرانی چنین گفت: زمانی که من به این شهر آمدم، مال فراوانی با خود آوردم. سرنوشت این بود که در این‌جا بمانم. من در شهر مصر متولد شدم و رشد نمودم. پدرم سمسار بود. وقتی پدرم عمرش را به شما داد، …

چون شب سی و یکم برآمد ادامه »