هزار و یک‌شب

چون شب پنجاه و یکم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/51-Shabe-PanjahoYekom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! شرکان با ایشان گفت: جامۀ فرنگیان بکنند و جامۀ دختران رومیان در بر کنند. ایشان نیز بدان‌سان کردند. پس از آن شرکان جمعی از سواران خود به بغداد فرستاد که ملک نعمان را از آمدن شرکان و ملکه ابریزه بیاگاهانند که مردم شهر و سپاه را به استقبال بفرستد. …

چون شب پنجاه و یکم برآمد ادامه »

چون شب پنجاهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/50-Shabe-Panjahom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملکه با سردار سواران گفت که شما یک‌یک با او مبارزه کنید تا دلیرترین شما ظاهر شود. آن مرد گفت: به حق مسیح سوگند که راست گفتی، ولی نخستین مبارز جز من نخواهد بود. ملکه گفت: صبر کن تا من او را از حقیقت کار بیاگاهانم. اگر او قصد …

چون شب پنجاهم برآمد ادامه »

چون شب چهل و نهم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/49-Shabe-CheheloNohom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر با شرکان شراب همی نوشید تا اینکه نشئۀ شراب و عشق به شرکان چیره شد. پس از آن دختر به کنیزکی گفت: یا مرجانه! آلت طرب بیاور. کنیزک برفت و عود و چنگ و نای حاضر آورده دختر عود بگرفت و تارهای آن را محکم کرده بنواخت و …

چون شب چهل و نهم برآمد ادامه »

چون شب چهل و هشتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/48-Shabe-CheheloHashtom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! دختر نصرانی چون این سخنان با شرکان گفت، شرکان را غرور جوانی و حمیّت دلیری بر آن بداشت که خویشتن به او بشناساند و بدو خشم آورد. ولی حسن بدیع و فزونی جمالش، شرکان را منع می‌کرد. پس دختر نصرانی به فراز دیر برفت و شرکان بر اثر او …

چون شب چهل و هشتم برآمد ادامه »

چون شب چهل و هفتم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/47-Shabe-CheheloHaftom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! رسولان تحفه‌ها و هدایا را به ملک نعمان تقدیم کردند که از جمله پنجاه کنیز رومی زرین‌پوش و پنجاه غلام که عباهای زیبا بر تن و کمربندهای زرین به کمر و هریک را حلقه به گوش و به هر حلقه گوهری بود که هزار دینار زر می‌ارزید، بود. ملک …

چون شب چهل و هفتم برآمد ادامه »

چون شب چهل و ششم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/46-Shabe-CheheloSheshom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قوت‌القلوب اظهار داشت: پس از این دیگر غمگین مباشید. سپس به شیخ گفت: ایشان را در خانۀ خویش جای دهید و به همسر خود بفرمایید که این دو را به گرمابه برده و جامه‌های شایسته به ایشان پوشاند و مشتی زر به شیخ بزرگ داد و رفت. روز بعد، …

چون شب چهل و ششم برآمد ادامه »

چون شب چهل و پنجم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/45-Shabe-CheheloPanjom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! غانم‌بن‌ایوب صندوق را به خانه برد. در آن را بگشود و دختر را به در آورد. آن دختر که دید منزل غانم جایی‌ست خرم و مکانی‌ست نیکو و فرش‌های حریر در آن‌جا گسترده و بقچۀ دیبا گذاشته‌اند دانست که غانم بازرگان است. چون غانم پسری بود خوب‌روی، آن نازنین …

چون شب چهل و پنجم برآمد ادامه »

چون شب چهل و چهارم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/44-Shabe-CheheloChaharom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون بازرگان درگذشت، مال فراوانی از خود بر جای گذاشت، پسر به میراث رسید و از جمله صد بار کالای قیمتی از خز و دیبا و مُشک داشت، که آن بارها به مقصد بغداد بار گشتند و نام مقصد – یعنی بغداد – بر آن نوشتند. چون مدتی از …

چون شب چهل و چهارم برآمد ادامه »

چون شب چهل و سوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/43-Shabe-CheheloSevvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون خلیفه این بگفت علی‌نورالدین گفت: چه می‌شود که صیادی به پادشاهی خط بنویسد و پادشاه خطّ او را بخواند؟ تا حال کجا شده که پادشاه خط صیاد را بخواند؟ هرگز چنین اتفاقی نیفتد! خلیفه گفت: درست می‌گویی. اما من علت را به تو می‌گویم، ما در یک مکتب …

چون شب چهل و سوم برآمد ادامه »

چون شب چهل و دوم برآمد

https://elmirashahan.ir/wp-content/uploads/2020/10/42-Shabe-CheheloDovvom.mp3  شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون ناخدای کشتی گفت به بغداد هم می‌رویم، نورالدین با اَنیس‌و‌جَلیس هم به کشتی نشستند و ناخدا فرمان حرکت داد. بادبان بالا کشیدند و باد وزیدن گرفت. نورالدین و اَنیس‌و‌جَلیس را بدین‌گونه کشتی با خود برد. ولی از آن طرف غلامان سلطان به خانۀ نورالدین آمدند. درها بکندند، قفل‌ها …

چون شب چهل و دوم برآمد ادامه »