چون شب بیست و دوم برآمد

 


شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جعفر گفت: من حکایت بگویم، اما خواهم که از خون غلام درگذری و تا از خون غلام درنگذری حکایت نگویم. خلیفه که مایل و راغب به شنیدن داستان شمس‌الدین و نورالدین بود گفت: از خون او درگذرم. جعفر گفت: الحمدلله ای خلیفه! و سپس داستان آغاز کرد و گفت: در مصر ملکی بود که به داد و عدل و بخشش مشهور بود. این پادشاه وزیر دانشمندی داشت که او را دو پسر بود؛ کهتر را شمس‌الدین و مهتر را نورالدین می‌گفتند. چون وزیر بدرود حیات گفت پادشاه آن دو را بنواخت و گفت: مبادا که غمگین گردید. شما در نزد من همان مقام و رتبۀ پدر را دارید. پسران تشکر کردند و پس از گذراندن دوران رنج و محنت هر کدام بعد از مدتی در شغل وزارت به فرمان ملک به کار مشغول شدند. پادشاه مصر مرتباً به سفر می‌رفت و هربار که به سفر می‌رفت یا نورالدین و یا شمس‌الدین را به نوبت همراه می‌برد و آن شب که فردای آن روز ملک قصد سفر داشت …
ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved