چون شب شانزدهم برآمد

 


شهرزاد گفت: یکی از خواهران گفت: این‌ها خواهران تنی من هستند و من بزرگ آنان هستم. وقتی پدر ما درگذشت، پنج هزار دینار زر برایمان به ارث گذاشت. خواهران من جهیزیۀ خویش گرفتند و هرکدام به خانۀ شوی خود برفتند، اما شوهرانشان پس از چندی مال ایشان بگرفتند و سوداگری پیشه کردند. چهار سال در غربت بودند و چون علم تجارت نمی‌دانستند سرمایه از کف بدادند. شوهران ناگزیر همسران خود را طلاق دادند و از آن دیار سفر کردند و خواهران نیز سرخورده و گریان نزد من آمدند. آنان به قدری مفلوک و پریشان شده بودند که نتوانستم آنان را بازشناسم. تا بالاخره آنان را به گرمابه فرستادم و از آنان پذیرائی کردم. مدت یک سال از این جریان بگذشت که آنان نالیدند: ما را شوی تازه آرزوست …
ادامۀ قصه را گوش کنید.

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved