چون شب سیزدهم برآمد

 


شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! آن دختر عفریت را حاضر ساخت و گفت: ای جوان! بهتر است که بیرون بروی و محتاطانه عمل کنی. اینک عفریت در رسیده است و من می‌ترسم کفش و تیشۀ تو را ببیند و بداند که تو در این جایی. من از بیم، کفش و تیشه را گذاشتم و از نردبان فرار کردم و چون پشت سر نگریستم دیدم عفریت کریه‌المنظری به در آمد و از دختر پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ این تیشه و کفش از کیست؟ دختر گفت: من خواستم تو در این جا بیایی و کمکم کنی. عفریت گفت: ای وحشتناکِ نادرست! تو دروغ می‌گویی، و به چپ و راست نگاه کرد و به تیشه نظر انداخت. گفت: این تیشه و کفش از آنِ آدمیزاد است …
ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved