چون شب هشتم برآمد

 


شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! پادشاه جوان پس از انجام آن عمل از خانه بیرون شده و به قصر رفته و به استراحت پرداخت. چون صبح از خواب برخاست دختر عمّش را دید که با گیسوان بریده و جامۀ ماتم بر تن کنارش آمد و گفت: دوش شنیدم که یک برادرم را مار گزیده، برادر دیگرم از فراز بام به زیر افتاده و پدرم نیز در جنگ با دشمنان کشته شده، هر سه آن‌ها از دنیا رفته‌اند. حال از تو اجازت خواهم تا در مراسم سوگواری آنان شرکت نمایم. من در جواب گفتم: هر چه خواهی کن. می‌توانی سال‌ها به ماتم نشینی، و او به ماتم نشست …
ادامۀ قصه را گوش کنید.

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved