چون شب سوم برآمد

 


شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون قصّۀ پیرمرد دوم تمام شد، مرد سوم که صاحب استر (پیرمرد شترسوار) بود، به عفریت گفت: من نیز حکایتی زیبا دارم که از دو حکایت دیگر جذاب‌تر است. اگر به من رخصت دهی طرفه حکایتی بازگویم که شما را به شگفت وادارد، و اگر حکایت پسند افتد قول بدهید از باقی خون این جوان درگذرید. عفریت گفت: حکایت کن. و او هم حکایت کرد که: ای امیر عفریتان! بدان که این استر همسر من بود و مرا سفر در پیش شد، ناگزیر از ترگ وی گشتم. مدت یک سال در این شهر و آن شهر به سفر پرداختم و سرانجام به شهر خویش بازگشتم. از اتفاق روزگار ورودم مصادف با نیمه‌های شب گردید. وقتی به خانه وارد شدم …
ادامۀ قصه را گوش کنید.
پ.ن: در میانۀ قصه، شهرزاد حکایت دیگری از یک صیاد نقل می‌کند.

 

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved