حکایت دهقان و زنش

دیباچه (بخش دوم)

 


دهقانی مال و منال و رمۀ زیادی داشت و زبان جانوران را نیکو بدانستی. شبی که برای انجام کاری به طویله رفت، گاو را دید که سر در گوش درازگوش نهاده و با او نجوا می‌کند. دهقان از گفتار گاو دانست که بر زندگی خر حسد می‌برد و می‌گوید: نوش جان باد تو را این نعمت مجانی، راحت بخسب، اما من شب و روز در رنج و عذابم؛ گاهی شخم می‌زنم، گاهی به آسیاب می‌روم و کارهای دیگر انجام می‌دهم تا روز را به شب برسانم، اما تو راحت و آسوده ساعتی سواری دهی، پس در این آخور بخوری و بخسبی. الاغ اظهار داشت: تو اگر بخواهی نیز توانی چنین روزگاری داشته باشی. گاو گفت: چگونه؟ درازگوش گفت: حال من به تو یاد خواهم داد …
ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved