گفتگو با ایران ترابی

نامی به وسعت یک سرزمین

المیرا شاهان | اعمال، زاییدۀ افکارند. وقتی عشق فرمان می‌دهد، اسارت و شهادت و جان باختن معنای خود را از دست می‌دهد و هر چیزی جز نفسِ عشق، بی‌معناست. آن جا که مریم فرهانیان در وصیت‌نامه‌اش می‌نویسد: «مادر! اگر من شهید شدم هیچ ناراحت نباش که ما همه امانت هستیم». در امانت خدا، خیانت روا نیست. و آن ها که رفتند، خواستند امانت خدا بمانند و امانت خدا ماندند در حریم امن الهی. فرقی نمی‌کند در این مسیر شربت شهادت نوشیده باشی یا اسارت کشیده باشی و یا بخشی از وجودت را بخشیده باشی. همین که با مسیر در آمیخته‌ای کافی ‌ست.

***

«ایران ترابی» بودن، کار هر کس نیست. اینکه یک روز، برای درمان سرماخوردگی شدید، به تنها بیمارستان تویسرکان بروی و دیدن بی مهری یک پرستار نسبت به یک مادر و فرزند، از تو یک پرستار فدایی بسازد، تنها از «ایران ترابی» ساخته است. وقتی که بعد از وقفه ای در تحصیل، با دیدن اعلامیه ی «آموزشگاه مامایی روستایی همدان» تبدیل به یک ماما در روستای «کارخانه» می شود و سرنوشت او طوری رقم می خورد که به تهران مهاجرت می کند، و او را به بیمارستان «فرحناز پهلوی» می کشاند تا دوره ی تکنسین بیهوشی را بگذراند. بعد هم تبدیل می شود به پرستار میادین جنگ و به سبب شجاعت، جسارت و سخت کوشی اش، لقب «سمیه جنگ» را از شهید دکتر مصطفی چمران دریافت می کند.
کتاب «خاطرات ایران»، خاطرات شفاهی ایران ترابی از کودکی تا سال های دفاع مقدس است که به قلم شیوا سجادی به رشته ی تحریر در آمده و شرح حال کاملی از تلاش های او برای کسب تخصص در زمینه ی مامایی و کمک به بانوان روستایی ست. ایران ترابی، متولد اسفندماه سال 1334 در شهرستان تویسرکان از توابع همدان است و اکنون در منطقه 14 تهران ساکن است. به بهانه آغاز هفته ی دفاع مقدس، با افتخار پای گفتگو با سمیه ی جنگ نشسته ایم. گفتگوی ما را در زیر می خوانید:

قبل از هر چیز، برگردیم به سال های انقلاب، پیش از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، به عنوان یک زن، فعالیتی در راه انقلاب داشتید یا خیر؟
پیش از پیروزی انقلاب، در پخش اعلامیه های حضرت امام و تظاهرات آن دوره به فعالیت می پرداختم. اما به صورت فعالانه در جلساتی که در خانه ی افراد مختلف به صورت مخفیانه و به اسم شب شعر برگزار می شد، شرکت می کردم و برای پیروزی انقلاب تلاش می کردیم. در بیمارستان البرز وارد بحث های سیاسی با یکی از همکارانم شدم و از طریق او با گروه ها و جریان مبارزات آشنا شدم و به پخش اعلامیه های حضرت امام در خیابان های خلوت می پرداختم. روزی مثل روز جمعه ی سیاه تلخ ترین خاطرات من از آن روزهاست. جوی ها از خون مردمان پر شده بود. تا پیروز شدن انقلاب، من و پرسنل بیمارستان حتی بیشتر از ساعات کاری بیمارستان می ماندیم و به مجروحان کمک می کردیم. تا اینکه بیست و دوم بهمن انقلاب پیروز شد و همه از این پیروزی خوشحال شدیم، چرا که به خواسته مان رسیده بودیم.

و بعد از چشیدن شیرینی خبر پیروزی، آهسته آهسته زمزمه ی تلخ جنگ از غرب کشور به گوش می رسد. ایران ترابی، پرستارِ بیمارستان های تهران، به همراه تعدادی از همکارانش راهی غرب کشور شد. این شجاعت و این حضور داوطلبانه از کجا نشأت گرفت؟
بحثِ تجزیه ی کردستان بود. بیگانه ها به خاکمان ریخته بودند، کموله ها، ساواکی ها و عراقی ها قصد تجزیه ی کشور را داشتند. موضوع دفاع از اسلام در میان بود و رفتن به کردستان را وظیفه ی شرعی خود می دانستم. برای همین مرداد سال 58 که جنگ در کردستان آغاز شد و پاوه به محاصره در آمد، با شنیدن پیام حضرت امام (ره)، لبیک گفتم و به همراه گروهی از بیمارستان هشت شهریور و کمیته ی آیت الله طالقانی با هواپیما به کردستان اعزام شدیم. ورود به پاوه با تحمل مشقت های زیادی همراه بود. به طوری که مسیرهای هوایی و زمینی مسدود شده بودند. بالاخره خطر کردیم و از راه هوایی وارد پاوه شدیم و به گروه شهید بزرگوار، آقای دکتر مصطفی چمران، ملحق شدیم و به بیمارستان آیت الله طالقانی رفتیم. سختی ها تازه آغاز شده بودند. شرایط به گونه ای بود که خانمی که همراه ما بود بعد از چهل و هشت ساعت به تهران بازگشت. اما من تازه آمده بودم. عشق به امام خمینی (ره) و خدمت به کشورم بیشتر از هر چیز در تصمیم من مؤثر بود. بعد از حادثه ی هفدهم شهریور، درباره ی حضرت امام (ره) مطالعه ی بیشتری کردم و مقلد ایشان شدم. عشق به ایشان و ایمان به صداقت و درستی کلام حضرت امام برای مردم اهمیت ویژه ای داشت. برای همین با وجود اینکه همزمان با کار، مشغول تحصیل هم بودم، تصمیم گرفتم در این راه وارد شوم.

شما درباره ی روزهایی صحبت می کنید که حدوداً بیست و چهار سال داشتید و ازدواج نکرده بودید. این حضور داوطلبانه با مخالفتی از سوی خانواده و اطرافیانتان همراه نبود؟
خانواده با رفتن من مخالف بودند. پدرم از دنیا رفته بودند و مادر، خواهرم و همسر ایشان و برادرانم مخالفت می کردند. می گفتند وظیفه ی شما نیست. با توجه به اخباری که از اوضاع ناامن آن مناطق مثل اسارت و … شنیده بودند، سعی داشتند جلوی رفتنم را بگیرند. یک روز من مفصل با مادرم صحبت کردم تا بالاخره ایشان متقاعد شدند.

و خداحافظی کردید و رفتید؟
از خانه خداحافظی نکردم، بیمارستان بودم که قرار شد سریعاً به فرودگاه برویم. یک دست لباس و کمی وسایل شخصی که توی کمدم داشتم را برداشتم. از بیمارستان با خواهرم تماس گرفتم و گفتم که دارم می روم. اگر برگشتم که هیچی. اگر هم بر نگشتم حلالم کنید.

همه چیز را گذاشتید و با جانی در دست و دلی پر ایمان، راه افتادید به سمت مشقت های پاوه و به پاس شجاعت و تلاش های بی دریغتان لقب «سمیه جنگ» را از شهید چمران گرفتید. چند وقت در پاوه ماندید؟
تا وقتی که پاوه کاملاً آزاد شد. دکتر چمران رحمه الله علیه، به همراه گروهشان که بچه های سپاه خانی آباد تهران بودند و به خاطر دستمال قرمزی که برای شناسایی به گردنشان می بستند، به «دستمال قرمزها» معروف شدند، به طرف سنندج حرکت کردند تا اینکه نیرو آمد. نیرو که رسید به ما گفتند شما خسته شدید و برگردید، واقعا هم خسته شده بودیم؛ برای اینکه چند روز در محاصره بودیم و مجروح کم بود. در آن جا همه به شهادت رسید بودند و جز چند نفری که در خانه ها بودند و مداوایشان کردیم، مجروح خیلی کم بود. پس به تهران برگشتیم.

بعد شد 31 شهریور 59. سوت جنگ شنیده شد و حالا دیگر جنگ آغاز شده بود.
روز نوزدهم مهر 59، یک گروه شدیم و از تهران به سمت خوزستان حرکت کردیم. در آنجا ماندیم تا اینکه سوسنگرد سقوط کرد و کاملا در محاصره قرار گرفت و ما مجبور به عقب نشینی شدیم. در پاوه و سوسنگرد یک خانم تنها بودم و بیهوشی می دادم. بیهوشی را هم از دانشگاه شروع نکردم. انقلاب که شد دانشگاه ها تعطیل شدند و دروس تئوری و عملی را در بیمارستان و نزد متخصین بیهوشی گذراندیم. از جمله آقای دکتر افشار، آقای دکتر امینی، خانم دکتر زینبی، آقای دکتر اشتری و خانم دکتر طباطبائی. آن ها به قدری برای ما زحمت کشیدند و تلاش کردند که ما به حد تکنسین و متخصص بیهوشی رسیده بودیم. در پاوه و مخصوصاً سوسنگرد من تنها خانمی بودم که بیهوشی می دادم و جراحان و ارتوپدها کارشان را انجام می دادند. این هم یکی از امدادهای غیبی بود که خداوند به ما عنایت کرد.

شما به عنوان یک پرستار از هر شخص دیگری به جانبازان نزدیک تر بودید. روحیه ی جانبازان با وجود دردها و آسیب هایی که متحمل شده بودند، چگونه بود؟
در این هشت سال، دو نکته ی مهم در جبهه ها برای همه ی افراد، چه رزمنده، چه امدادگر، چه تدارکاتی و هرکس با هر مسئولیتی که بر عهده اش بود، وجود داشت؛ اول توکل به خداوند و دوم عشق به ولایت. این دو نکته، همه ی افراد را زنده، سر حال و شاداب نگه می داشت و همین دو مسئله باعث می شد که چیزی جز عشق، صداقت و صلابت در تک تک افرادی که در مناطق حضور داشتند جلب توجه نکند. بچه ها عاشق بودند. قبل از عملیات ها همین که وعده می دادند بعد از عملیات با حضرت امام (ره) دیدار می کنیم، به همگی روحیه می داد و هرکس با تموم وجود و با نیرویی مضاعف در عملیات ها شرکت می کرد و من به واقع چیزی جز عشق در وجود آن ها نمی دیدم.

برخورد شما با بانوانی که در مناطق جانباز می شدند چطور بود؟ بانوان که نسبت به آقایان آسیب پذیرترند.
خانم ها، به خصوص در بمباران هوایی، بیشتر آسیب می دیدند و مورد اصابت قرار می گرفتند. این مسئله خیلی ناراحت کننده بود. دیدن خانمی که یک پا یا یک دست یا دو پا یا دو دستش را از دست داده، برای من که یک خانم بودم سنگین بود. اما جنگ بود و باید همه چیز را می پذیرفتیم.
پشت دیوار جبهه ها، ما تلاش بانوانی را می بینیم که نقش مهمی در دفاع مقدس ایفا کرده اند؛ با این وجود که زن ها از لحاظ روحی شکننده تر از مردها هستند. کمی از اقدامات بانوان بگویید.
دو گروه در جنگ حضور داشتند که خیلی موفق بودند. یکی سنگر سازان بی سنگر که بچه های جهادی بودند و دوم، خانم ها. از نظر من، اگر بانوان نبودند قطعاً پیروزی به دست ما نمی رسید. پشت جبهه ها دست خانم ها بود. حتی در اعزام رزمنده ها هم نقش داشتند. اگر آن ها، همسرشان، برادرشان و فرزندانشان را اعزام نمی کردند ما دیگر رزمنده ای نداشتیم. خانم ها در تدارکات حضور چشم گیری داشتند. درست کردن پتوها، تهیه ی لباس های گرم و سرد، شست و شوی وسایل و لباس ها در بیمارستان های صحرایی و تهیه ی آذوقه و غذا همگی بر دوش خانم ها بود. اگر اتاق عمل و بخش ها تمیز نمی شد، ما موفق نمی شدیم. پشت خاکریزها، خانم ها اسلحه ها را تمیز می کردند، خشاب ها را پر می کردند و اسلحه ها را به دست رزمنده ها می دادند. ما در خط مقدم هم شاهد حضور خانم هایی بودیم که اسلحه دست می گرفتند و پا به پای برادرها می جنگیدند. اگر در دزفول خانم ها مقاومت نمی کردند، اسم شهر دزفول به نام شهر مقاوم نمی شد. ماندند و موشک ها را به جان خریدند. مجروح و شهید دادند، اما شهر را تخلیه نکردند.

حال و هوای جبهه ها از نگاه خانم ترابیِ امدادگر چگونه بود؟
خداوند شهید مجتبی هاشمی را رحمت کند. ایشان با تشکیل گروه فداییان اسلام در آبادان زمینه ای برای حضور حرهای انقلاب فراهم آوردند. کسانی را که برای آمدن به جبهه ها سخت راهشان می دادند، ایشان در این گروه جای می داد و از نظر عقیدتی خیلی روی رزمنده ها کار می کرد. رزمنده ها در سطح بسیار بالای معنوی قرار گرفتند و نماز شب خوان شده بودند و یک شبه ره صد ساله را پیمودند و حر شدند. تمام این اتفاقات خوب زیر سایه ی این سید بزرگوار رخ داد. سال اول جنگ با وجود بنی صدر خائن چهار عملیات با شکست مواجه شد و دیدن آن همه اسیر و مجروح خیلی تلخ و ناامید کننده بود. اما بعد از عزل او و حضور شهید رجایی بزرگوار، خون ها در رگ ها جاری شد و همه چیز تغییر کرد. با این حال امیدمان به خدا بود و از پا نمی نشستیم.

از خاطرات تکان دهنده ای که در آن روزها تلخ و سخت بود تعریف کنید.
خاطرات تلخ بسیارند، اما شبی که عراقی ها وزیر نفت، شهید جواد تندگویان را به اسارت گرفتند از بدترین و سخت ترین شب های ما بود و اصلاً صبح نمی شد و برای همه ی ما خیلی ناراحت کننده و تلخ بود. دومین خاطره شهادت بسیار تأثر بر انگیز جمعی از پاسدارها و مجروحانی بود که در بیمارستان پاوه بستری بودند. چرا که همه شان تا آخرین فشنگ ایستادگی کردند و دشمن بی رحمانه آن ها را قتل عام کرد. سومین خاطره ی تلخ و فراموش نشدنی هم، سقوط هویزه و شهادت شهید محمدحسین علم الهدی و دانشجویان خط امام بود.

شما امروز یک جانباز شیمیایی هستید؛ از زمان و نحوه جانباز شدنتان بگویید.
در بهمن 64 طی جلسه ای که با ستاد امداد رسانی وزارت بهداشت و بنیاد شهید تشکیل شد، به این نتیجه رسیدیم که تعدادی از بیمارستان ها و نقاهتگاه های شهر تهران را برای پذیرش مجروحان شیمیایی تجهیز و مهیا کنیم. دانشگاه شهید بهشتی به خاطر نداشتن بودجه کافی زیر بار نرفت. بعد از آنکه جهاد مرکز تهران موافقت کرد، تجهیزات و وسایل مورد نیاز را در بیمارستان امام حسین (ع) قرار دهد، مسئولیت این نقاهتگاه را به من سپردند. به کمک مردم و خیرین نیز تخت، تشک و پتو مهیا شد و با آغاز عملیات والفجر 8، نیروها، اتاق عمل و وسایل ضروری در حالت آماده باش قرار گرفتند. بعد از آن به فرودگاه اعزام شدیم تا مجروحین شیمیایی را از نظر وضعیت درمانی از هم تفکیک کنیم. آن ها که وضعیت نامناسب تری داشتند به بیمارستان امام حسین (ع) منتقل شدند و سایر مجروحین به بیمارستان های دیگر تهران انتقال یافتند. یک شب که بیمارستان مملو از مجروحین شیمیایی بود، با تعداد زیادی پتو و ملحفه ای که به همراه مجروحین به بیمارستان آورده بودند مواجه شدم. بنابراین بدون استفاده از دستکش و ماسک با چند تن از برادران به جمع آوری پتوها مشغول شدیم تا آن ها را به خارج از شهر انتقال دهند. با ورود دو اتوبوس دیگر از مجروحین شیمیایی به بیمارستان، سفارش مقداری البسه به یکی از خیرین شهرری دادیم تا لباس های آلوده ی مجروحین را خارج کنیم. بعد از این جریانات ساعت دوازده شب تب شدیدی کردم و دهانم تاول زد و صدایم به شدت گرفت. بعد از مدتی حالم وخیم شد و حاضر به ترک بیمارستان هم نشدم. نه تنها خودم، بلکه پزشکان نیز متوجه آلودگی ام نشدند و این مسئله را ناشی از خستگی زیاد می دانستند. بنابراین در بیمارستان بستری شدم و دارو و سرم دریافت کردم. بعد از آن، بارها و بارها به همین حالت دچار شدم و برای کاهش علائم از آنتی بیوتیک و ضد آلرژی استفاده کردم، تا روزی که به منطقه رفتم و گرد و غبار منطقه باعث شد این حالت دوباره تکرار شود. آن زمان بود که متوجه شدم آلوده شده ام.
پیش از این در مصاحبه های شما می خوانیم که چهار عضو بدنتان را برداشته اید و هزینه های میلیونی برای پرتودرمانی، شیمی درمانی و نسخه هایتان، پرداخت کرده اید، اما بنیاد شهید با وجود زحمات بی شائبه ی شما در سال های جنگ، هیچ کدام این هزینه ها را پرداخت نمی کند.
از من برگه ی سانحه خواستند. من برای آن ها مدارک بردم اما نپذیرفتند. با وجود این که شاهدان زیادی صحت گفته های من را تایید کرده اند. به لطف خدا روال عادی زندگی را طی می کنم و با اینکه هزینه ی دارو هست اما راضی هستم. ما هر کاری کرده ایم برای خدا کرده ایم. برای دفاع از انقلاب و اسلام، دفاع از ولایت و دفاع از خون شهدا، و حاضر نیستیم این را با چیز دیگری عوض کنیم و تا آخر به لطف خداوند به پای این انقلاب ایستاده ایم و نمی گذاریم هیچ خللی در این ایستادگی ایجاد شود و انشالله این گونه هم نخواهد شد. برای من در این سال ها تنها یک فرزند پسر مانده به اسم آقا مهدی که پشت ولایت ایستاده است و من فکر می کنم به اهدافم در این راه رسیده ام.

فکر می کنید در این زمان که جنگ سختِ هشت سال دفاع مقدس به جنگ نرم تبدیل شده است، جانبازان چقدر می توانند در جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی موثر باشند؟
نقشی که جانبازان دارند این است که درباره ی آن روزها حرف بزنند که این کار را هم انجام می دهند و آن روزها را روایت می کنند. اما مهم تر از جانبازان، دولت و مردم هستند که می بایست به حرف جانبازان بها بدهند و به مسئله ی فرهنگ با دید ایرانی و جامعه ی ایرانی نگاه کنند. متاسفانه امروزه فرهنگ ایرانی دستخوش تغییرات بسیاری شده است و دشمنان ما سعی دارند فرهنگ مبتذل غربی را در زندگی خانواده های ایرانی گسترش بدهند. متاسفانه امروز در دانشگاه های ما به جای اینکه علم و تقوا، تعهد و تخصص آموزش داده شود و دانشجویان ما از نظر فکری رشد کنند، از نظر ظاهری تفاوت می کنند و ارزش ها جای خود را به ضد ارزش ها می دهند که این مسئله علم را هم تخریب خواهد کرد. طلاق ها و بدحجابی ها زیاد شده و این مسئله برای ما خیلی عذاب آور است. این ارزش ها هستند که به ما عزت می دهند و رسیدن به آن ها برای ما خیلی گران تمام شده است. در این راه خون های بسیاری ریخته شده و من نصیحت مادرانه ای می کنم؛ این که نسل سوم و چهارم انقلاب این ارزش ها را حفظ کنند. چه جوان ها، چه مردم و چه دولت به ضد ارزش ها پاتک بزنند و آن ها را کنار بگذارند. چرا که در این راه دست ها و پاهای بسیاری قطع شده و شهدای بسیاری جان خود را فدا کرده اند. این ماییم که روز قیامت باید جواب شهدا و خانواده ی آن ها را بدهیم. اگر مردم و مسئولین به خود بیایند و در راه اسلام متحد شوند، به خیلی چیزها خواهیم رسید.

منبع: رخداد گیلان

این مطلب، در تابستان ۱۳۹۳، به سفارش موسسۀ مطبوعه به رشتۀ تحریر درآمده است.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved