جواد با حسین و عباس در راه برگشتن از مدرسه بودند. توی پیادهرو پر از برف بود. بچهها برفها را با پا به سمت هم شوت میکردند. گاهی هم روی برف سُر میخوردند. صدای خنده و شادی بچهها توی خیابان پیچیده بود. جلوتر که رفتند، سر کوچهای رسیدند، جواد از دوستانش جدا شد و خداحافظی کرد. جواد از کنار سطل آشغال رد شد. کلاغها دور سطل جمع شده بودند. صدای یکی- دو کلاغ از داخل سطل میآمد. یکی هم بیرون روی زمین، کیسهی آشغالی را پاره کرده و مشغول خوردن بود. جواد با خودش گفت: «بیچارهها چهقدر گرسنهاند که به سراغ آشغالها آمدهاند.»…
در این پادکست، داستانی از محسن رجایی میشنوید که در شمارۀ ۳۱۹ (بهمن ۹۹) ماهنامۀ پوپک به چاپ رسید.
گوینده و سازندۀ این پادکست، المیرا شاهان است.