چون شب یکصد و چهلم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بزرگان دولت، ملک ساسان را از واقعۀ کان‌ماکان باخبر کردند و گفتند: او پسر پادشاه ما و نبیرۀ ملک نعمان است. شنیده‌ایم که او غربت اختیار کرده. چون ملک ساسان این را بشنید از نیکویی‌های ضوءالمکان که با او کرده بود یاد آمدش. محزون و اندوهناک شد…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved