چون شب یکصد و سی و پنجم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! حاجب گفت کس نگذارم که به خانه اندر رود تا او را تفتیش نکنم، بدان‌سان که ملک فرموده. پس عجوز خشمگین گشت با حاجب گفت که: من تو را با ادب و خردمند می‌دانستم، اگر تو را حال دگرگون گشته من چگونگی با سیّده بگویم و او را بازنمایم که تو متعرض کنیزکان او همی شوی. آن‌گاه عجوز بانگ بر تاج‌الملوک زد و گفت: ای کنیزک! بگذر…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved