چون شب یکصد و سی و سوم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! روزی تاج‌الملوک نشسته بود ناگاه عجوزی با دو کنیز بیامدند و بر دکان تاج‌الملوک بایستادند. عجوز حسن و جمال و قد با اعتدال او بدید و از ملاحت و صباحتش به شگفت اندر ماند.

پس عجوز به تاج‌الملوک نزدیک رفته سلامش کرد…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved