شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! وزیر که در هیئت بازرگانان بود خادمان را بفرمود که آنچه کالا و متاع و حریر و دیبا دارند بیاورند و ایشان را بضاعتی بیش از گنج پادشاهی بود. پس همه به حجرههای دکان گرد آوردند و آن شب را به سر بردند. چون روز برآمد …
ادامۀ قصه را گوش کنید.