شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت که: دختر گفت: مرا بیم از آن است که به مصیبتی گرفتار شوی و پس از دختر عمّت کس نباشد که تو را خلاص کند. هزار حیف از دختر عمّت. کاش من او را پیش از مرگ میشناختم و به نیکوییهای او که با من کرده پاداش میدادم. خدا او را بیامرزد که او…
ادامۀ قصه را گوش کنید.