شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان بازرگان با تاجالملوک گفت: از ترسِ خواب، به انگشت چشم خود را همی گشودم و سر خود را همی جنبانیدم. دمبهدم گرسنگی من زیاد میشد و بوی طعام شوق مرا به خوردن افزون میکرد. پس برخاسته در سر خوان بنشستم…
ادامۀ قصه را گوش کنید.