شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت که: چون پیشانیاش به میخی آمده بشکست و خون از جبینش روان شد، پس خاموش گشت و هیچ سخن نگفت. برخاسته کهنه بسوزانید و به زخم جبینش بگذاشت و با دستارچهاش فرو بست و خونی که بر بساط ریخته بود پاک کرد و این کار که من با او کردم…
ادامۀ قصه را گوش کنید.