شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت: چون دو روز به سر رفت، دختر عمم با من گفت: دل خوشدار و همت بلند کن و جامه بپوش و بهسوی وعدهگاه برو. پس دختر عمم برخاست و جامه بر من بپوشانید و با گلابم معطر ساخت. من نیز با عزیمت محکم از خانه به در آمدم و همی رفتم تا به همان کوچه رسیدم …
ادامۀ قصه را گوش کنید.