شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ضوءالمکان چون مضمون نامه بدانست فرحناک و خرسند شد و گفت: اکنون مرا پشت محکم شد و بازوان قوت گرفت. پس از آن با وزیر دندان گفت که: همی خواهم از حزن و ماتم برخیزم و از بهر برادر ختم و خیرات کنم. وزیر گفت: نیکو قصد کردهای. پس ملک فرمود که در سر قبر ملک شرکان خیمه زدند و در میان سپاه …
ادامۀ قصه را گوش کنید.