چون شب نود و هشتم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون کفار برای وزیر دندان و ضوءالمکان سوگند خوردند که جز شما کسی نمی‌بینیم پس کفار قید بر دست و پای ایشان نهادند و پاسبانان بر ایشان بگماشتند. ایشان را کار بدین‌جا رسید. و اما ملک شرکان آن شب را به روز آورد. علی‌الصّباح، با یاران خود برخاسته جنگ را آماده گشتند. چون سپاه کفار ایشان را از دور بدید بانگ بر ایشان زدند که …

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved