چون شب هشتاد و ششم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! ملک گفت: صفیه را با کنیزکان ببر تا تحصیل کند و رجال‌الغیب از خدا دعوت نمایند که خدا فرزندانش را به سوی او بازگرداند. عجوز گفت: نکو گفتی! و قصد بزرگ عجور هم بردن صفیه بود. چون عجوز را هنگام رفتن رسید گفت: ای فرزند! اکنون نزد رجال‌الغیب روانه‌ام، صفیه را حاضر گردان…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved