شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! تونتاب بترسید و گونهاش زرد شد و به آواز بلند گفت که: قدر نیکوییهای من ندانست و گمان دارم که مرا با گناه خویش شریک کرده. ناگاه خادم بانگ بر وی زد که: ای دروغگو! تو گفتی که من شعر نخواندهام و خواننده را نشناسم! مگر خوانندۀ اشعار رفیق تو نبود؟ تونتاب چون خشم خادم را بدید هراسان گشت و با خود گفت: به بلایی که همی ترسیدم بیفتادم…
ادامۀ قصه را گوش کنید.