چون شب هفتاد و دوم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! نزهت‌الزمان با خادم گفت: برو و آن که می‌گرید، نزد منش آر. خادم برفت و جستجو کرده جز تونتاب کس را بیدار نیافت و ضوءالمکان بیخود افتاده و تونتاب در پهلوی او ایستاده بود. خادم با تونتاب گفت: تو بودی که می‌گریستی و خاتون صدای گریۀ تو را شنیده است؟ تونتاب گفت: لا والله، من نگریستم. خادم گفت: تو بیدار هستی، آنکه می‌گریست، به من بنمای. تونتاب گمان کرد که خاتون از صدای گریستن در خشم شده به ضوءالمکان بترسید و با خود گفت: بسا هست از خادم آسیبی بدو رسد…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved