چون شب پنجاه و هشتم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! چون بازرگان نزهت‌الزمان را به منزل خویش برد جامۀ حریر و فاخر بر او بپوشانید و به بازار رفته زیورهای زرین و مرصّع از برای او خریده بیاورد و گفت: این‌ها همه از آن توست و از تو هیچ نمی‌خواهم، مگر وقتی که تو را نزد سلطان دمشق برم. تو او را از قیمت خویشتن بیاگاهان و چون تو را بخرد نیکویی‌هایی که با تو کرده‌ام با او بگو و از سلطان بخواه که سفارش ما را به ملک نعمان – شهریار بغداد – بنویسد که به فرمان ملک ده-یک از من نستاند.

چون نزهت‌الزمان سخنان بازرگان بشنید بخروشید و بگریست. بازرگان گفت: ای خاتون! چون است که تا نام بغداد بردم گریان گشتی؟ مگر تو را کسی بدانجا هست؟

پ.ن: ده-یک گرفتن یعنی ده یک گرفتن از اموال کسی. (منتهی الارب)

ادامۀ قصه را گوش کنید.

 

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved