چون شب پنجاه و هفتم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بازرگان در غایت شرمساری پیش رفته در پهلوی نزهت‌الزمان بنشست و گفت: ای خاتون! نام تو چیست؟ به پاسخ گفت: از کدام نام من پرسیدی؟ بازرگان گفت: مگر دو نام داری؟ گفت: نامی که از پیش داشتم نزهت‌الزمان بود و اکنون مرا نام غصةالزمان است. بازرگان چون این بشنید دیدگانش پر از سرشک شد و با او گفت: تو را برادری هست رنجور؟ نزهت‌الزمان گفت: آری، ولی روزگار میانۀ من و او جدایی افکنده و او در بیت‌المقدس بیمار است. بازرگان از گفتار خوش او به حیرت اندر ماند …

ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved