چون شب پنجاه و پنجم برآمد

 

شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! تون‌تاب و زن تون‌تاب در رفتن با ضوءالمکان به سوی دمشق یک‌دل شدند و درازگوشی کرایه کردند. ضوءالمکان بر آن نشسته، برفتند. پس از شش شبانه‌روز داخل دمشق شدند و هنگام شام در جایی فرود آمدند. تون‌تاب به بازار رفته خوردنی بیاورد. خوردنی بخوردند و بخسبیدند. پنج روز در آن‌جا بماندند و روز ششم زن تون‌تاب بیمار شد و هر روز بیماری او سخت‌تر می‌شد و روزی چند نرفت که زن تون‌تاب بمرد. ضوءالمکان از دلبستگی که بدو داشت اندوهناک شد و او را محنت تازه گردید و تون‌تاب نیز به ملالت اندر شد، چند روز محزون بودند. پس از آن تون‌تاب ضوءالمکان را تسلی داده با او گفت: ای فرزند! به از این نیست بیرون رفته به دمشق، تفرج کنیم. شاید که دل را انبساطی پدید آید. ضوءالمکان گفت: آن‌چه مراد شماست، مقصود ماست. پس دست هم بگرفتند و برفتند تا به کنار اصطبل والی دمشق رسیدند…

ادامۀ قصه را گوش کنید.

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved