داستان: آداب سفرهای کوتاه و بلند در وسایل نقلیه؛ مسافران مرد در تاکسی‌ها و ...

ایستگاه

محبوبه مختاری: پدر چنان بهش گفته بود: «علی بپر برو از حمیدیان چِکو بگیر بعدم برو کارگاه رسولی سفارشایی که آماده شده رو وردار بیار. اومدیا!» که انگار علی کفتر بود یا انگار که حمیدیان دم در فروشگاه منتظر او بود و کارگاه رسولی هم سر همین چهارراه. علی پریده بود ولی قاعدتاً خیلی اوج نگرفته بود. فقط پله های فروشگاه را دو تا یکی پریده بود پایین بعد با اولین تاکسی خودش را رسانده بود مترو. توی ایستگاه مترو پریده بود و خودش را جوری بین جمعیت چپانده بود تو، که هر پرنده ای بود قدرت پرشش را به کلی از دست می داد. خودش را هسته ی مرکزی یک میدان مغناطیسی احساس می کرد که با هر محرکی به یک طرف می پیچید. دست راستش دورتر از بقیه اش لابلای جمعیت گیر کرده بود. می خواست آرام بکشدش بیرون اما انگار دستش ناخواسته داشت می رفت طرف جیب کت یکی دیگر. تصمیم گرفت تا ایستگاه بعد که احتمالا جابجایی هایی رخ می داد دوری دستش را تحمل کند که یک وقت متهم به جیب بری نشود. صدایی کنار گوشش گفت: «اجازه می دید رد شم؟» علی نمی دانست با او بوده یا کس دیگری. زاویه ی گردنش را به سختی یکی دو درجه به سمت صدا متمایل کرد و پرسید: «با من بودید؟» «بله یه کم جابجا شید من برم اون طرف». علی جواب داد: «من خیلی دوست داشتم می تونستم تکون بخورم». «آقا یه کم هل بدید من رد شدم رفتم اون ور». «نمیشه که هل داد، اصلا اون ور چیکار داری شما؟ اونجام مث همین جاس، صبر کن تا برسه ایستگاه». مرد دیگری با پوزخند گفت: «فکر کردی اگه اون طرف جا بود ما بلد نبودیم بریم». «بابا دوستم اون وره می خوام برم پیشش». صدای چند نفر درآمد که: حالا تو این شلوغی نری پیش دوستت نمیشه؟ علی از پشت سرش صدای پیرمردی را شنید که گفت: «صبر کن آقا الان میرسه ایستگاه». علی که تازه متوجه وجود پیرمرد شده بود سعی کرد کمی به عقب بچرخد و در همان حال گفت: «آخ ببخشید پدر جان من متوجه نشدم شما پشتم هستید. آقایون یه کم جمع تر می ایستید پدر راحت باشن؟» مردم سعی کردند به هم فشرده تر شوند. پیرمرد گفت: «نه بابا جان، چیزی نیست خودتونو اذیت نکنید». پسری که دنبال دوستش می گشت می خواست از فرصت استفاده کند و بین جمعیت راهی باز کند که با غرغر چند نفر سر جایش ایستاد. یکدفعه دستفروشی انگار که از طاق افتاده باشد مثل آب خوردن جمعیت را شکافت و بی خیال حرف و غرغر دیگران و پیرمرد، همه را هل داد و از سر واگن رفت تا تهش. مرد میان سالی که روی صندلی نشسته بود تکانی خورد که نشان دهنده ی قصدش برای بلند شدن بود. چند نفر از اطراف دورخیز کردند به قصد تصاحب جای او که مرد گفت: «آقایون کسی نشینه، می خوام جامو بدم به اون پدر. پدر جان بفرمایید اینجا بشینید». و در حالی که به سختی می توانست جلو برود دستش را دراز کرد سمت پیرمرد. علی که دستش از لابلای آدم ها بیرون آمده بود داشت به پیرمرد کمک می کرد که با پیچش ناگهانی قطار تمام محاسبات علی و مرد میانسال و پیرمرد به هم ریخت و همه از این طرف و آن طرف روی هم افتادند. علی فقط توانست پیرمرد را محکم بگیرد. جایی که روی صندلی برای پیرمرد باز شده بود بدون اینکه کسی بفهمد چطور، اِشغال شد. پیرمرد داشت تعادلش را حفظ می کرد که سر جایش صاف بایستد و رو به مرد میانسال گفت: «آقا لطف کردید، من دیگه رسیدم، پیاده می شم».
بالاخره علی در ایستگاه مقصد، خیس عرق، با فشار جمعیتی که چرخ دنده وار همدیگر را به حرکت وامی داشتند، و بین تردد دستفروشان قد و نیم قد پیاده شد. کنار ایستگاه مترو منتظر تاکسی ماند. به محض اینکه تاکسی ای با یک جای خالی برایش توقف کرد پرید بالا. تاکسی زیر حرارت آفتاب داغ شده بود و انگار مستقیم از کوره بیرون آمده بود. مرد کنار دست علی بی خیال خانمی که سمت چپش بود و خودش را تا حد امکان جمع کرده بود، راحت و منبسط ول شده بود روی صندلی و صدای هندزفری توی گوشش به قدری بلند بود که وزوزش به وضوح توی تاکسی شنیده می شد. راننده هم بی توجه به هر قانون و علامتی به چپ و راست می پیچید و سنگینی مرد را که کمی هم چاق بود بیشتر روی دو مسافر دیگر می انداخت. مسافر جلویی، به راننده تذکر داد که حواسش باشد جریمه نشود. راننده انگار که داغ دلش تازه شده باشد شروع کرد به گفتن از سختی های شغلش و توجیه کردن و ارتباط دادن خرابی سطح خیابان ها و شلوغی و گرانی سوخت به تخلفاتش. مسافر در مقام همدردی و همصحبتی توپ را به زمین اقتصاد و فرهنگ انداخت و سطوح بالاتری از مشکلات را هدف بحث جامعه شناسانه شان قرار داد. تلفن مرد چاق زنگ خورد و صدای وزوز موسیقی جایش را به صدای کسی که پشت خط بود داد. مرد چاق مثل اینکه باید طرفش را برای دیر کردنش متقاعد می کرد، شروع کرد پشت تلفن و در ملاء چهار نفر دیگر به گفتن بی کم و کاست ریز کارهایی که این یکی دو روز انجام داده بود. علی از راننده خواهش کرد شیشه ها را کمی پایین تر بکشد اما صدایش بین سر و صدای مرد چاق و بحث راننده و مسافر که حالا به روابط بین الملل رسیده بود گم شد. پشت دومین چراغ قرمز علی با صدای بلندتری از راننده خواهش کرد به خاطر خدا شیشه ها را پایین بکشد و خودش هم کرایه اش را داد و پیاده شد.
هنوز برای رسیدن به چِک حمیدیان یک پرش دیگر لازم بود. یا باید موتور می گرفت و از مسیر خلاف تا دفتر حمیدیان می رفت یا منتظر اتوبوس می ماند. با دیدن اتوبوس که داشت نزدیک می شد موتور را فراموش کرد و سوار اتوبوس شد. توی اتوبوس آرام بود و خلوت. همه صمٌ و بکم. خیلی وقت بود اتوبوس سوار نشده بود. همیشه هم از نشستن روی صندلی پشت راننده که روبرویش یک جفت صندلی دیگر بود پرهیز می کرد اما حالا همان جا نشسته بود. چشمش بی اختیار به نفر روبرویی اش افتاد و به رسم ادب و محبت لبخند زد که با نگاه خصمانه ی طرف مواجه شد. فکر نمی کرد کار بی ادبانه ای کرده باشد ولی به هرحال ترجیح داد مثل بقیه چشم بدوزد به خیابان و به هر زحمتی شده نگاهش را کنترل کند که لحظه ای روی آدم های دور و برش نیفتد. حالا شاید راهی که با موتور یک دقیقه طول می کشید را ده دقیقه ای می رسید و بیشتر عرق می ریخت و چشمش از زل زدن به بیرون به آستانه ی اشک می رسید، ولی در راستای قوانین راهنمایی و رانندگی گام برداشته بود و نهایتا وقتی وارد دفتر حمیدیان شد به خودش بالید که مثل یک شهروند خوب از وسایل نقلیه ی عمومی استفاده کرده و عجله اش باعث قانون شکنی نشده. هنوز حمیدیان را ندیده بود که پدرش تماس گرفت: «کجایی؟»
– تازه رسیدم دفتر حمیدیان.
– بَه… تازه اونجایی؟ چیکار میکنی پس، بدو با مشتری قرار گذاشتما!
– بابا راه دوره خب. حالا با رسولی صحبت کردین؟ نرم دوباره بگه حاضر نیست؟
– نه بابا حرف زدم گفته آمادست. بدو بابا مواظب خودتم باش.
– باشه قربانت خدافظ.
سرپایی با حمیدیان سلام و علیک کرد، چک را گرفت و راه افتاد طرف کارگاه رسولی در جنوب شهر. راهی که آمده بود به اضافه ی کلی راه دیگر را در پیش داشت. تصمیم گرفت تا رسیدن به مقصد با سرلوحه قرار دادن آرامش و خونسردی، به همین لحظه از زندگی که در زمان جریان داشت و از این دست جفنگیات فکر کند. با تمام تلاشی که کرد وقتی به کارگاه رسولی رسید صدایش از ته چاه در می آمد، گرسنه و تشنه بود، بوی دود و عرق می داد و کفش هایش انگار یک هفته بود واکس نخورده بودند.
توی کارگاه نشست روی چهارپایه ای که کنار نزدیک ترین دیوار به در ورودی بود. کولر گازی با صدای خفه و یکنواخت داخل کارگاه را خنک می کرد. مجتبی شاگرد رسولی سمباده زدن را رها کرد و یک لیوان آب از آب سرد کن برایش ریخت و داد دستش. علی وانتی جلوی در ندیده بود. از رسولی هم خبری نبود. آب را یک نفس سر کشید و از مجتبی سراغ رسولی و سفارش ها را گرفت. مجتبی اول نگاه کرد و بعد از چند لحظه گفت: «من بی خبرم. آقای رسولی رفته بازار، نمی دونم کی بر میگرده».
-یعنی چی؟
این را علی با تحکم پرسید. مجتبی گفت: “من نمی دونم. در جریان نیستم. اومدین سفارشاتونو ببرین؟”
-نه اومدم حالتونو بپرسم! مرد حسابی مگه بابام صبح زنگ نزد هماهنگ کرد؟
مجتبی به من من افتاد: «من… چیزه… من نبودم اونموقع… یعنی فکر کنم باباتون با خود رسولی صحبت کرده، آقای رسولی هم از صبح رفته اینجا نبوده که من خبر داشته باشم».
علی از جا بلند شد و لیوان یک بار مصرف توی دستش را روی کپه ی خاک اره ها که جلوی میز کار جمع شده بود انداخت.
-خبر ندارم چیه؟ مسخره کردین؟ زنگ بزن بهش ببینم کجاست…
مجتبی از کارگاه شماره رسولی را گرفت. علی گوشی را از دست مجتبی گرفت و همانطور که منتظر بود رسولی جواب بدهد به طرف انبار گوشه ی کارگاه که معمولا سفارش های آماده شده را آنجا می گذاشتند رفت. خواست در را باز کند ولی قفل بود. با اشاره ی دست و صورت از مجتبی سوال کرد؛ مجتبی گفت: «قفله، کلیدشو من ندارم». رسولی توی شلوغی بازار داشت می رفت. تلفنش را که جواب داد با شنیدن صدای علی جا خورد. کلافه بود و نمی دانست چه جوابی بدهد. علی سوال می کرد و شاکی بود، بحث می کردند، وسط حرف هم می پریدند، رسولی از بین چرخ دستی ها و باربرهایی که از همه طرف به همه طرف می رفتند راه باز می کرد و با صدای بلند بهانه می تراشید و آسمان و ریسمان می بافت. آخر سر گفت: «من شرمندتم به خدا، مجتبی الان داره میره جایی میگم اول تو رو برسونه».
مجتبی یک کارتون بزرگ که معلوم نبود تویش چی هست را به زحمت بست پشت موتور و رو به علی که داشت نا امید و مردد نگاهش می کرد گفت: «علی آقا در کارگاهو ببندم دیگه بریم». علی، با تصور کردن راهِ آمده که حالا گرسنگی و سر درد و دست خالی هم به آن اضافه شده بود، آداب شهروندی و مقررات و وجدان را فراموش کرد و در دلش به جریان زندگی در لحظه لعنت فرستاد؛ یک لیوان دیگر آب خورد و پرید پشت موتور. مجتبی راه های خوبی را بلد بود و تا می توانست سعی می کرد یک طرفه و ورود ممنوعی نباشد که از دستش قسِر در برود. علی نفهمید چطور شد که از خط آهن سر درآوردند. پشت چراغ قرمز برای رد شدن قطار ایستادند. سرعت قطار نسبتا کم بود و علی به وضوح صورت دو تا پسر بچه را دید که از پنجره ی قطار زبان هایشان را برای ماشین های پشت چراغ قرمز درآورده بودند. حتی یک لحظه دستی را دید که از پشت گوش بچه ها را گرفت و کشید. با خودش فکر کرد از کجا می آیند، الان کسی منتظرشان هست؟ سفر خوبی داشتند؟ قطار که رد شد، میله ی مانع هم بالا رفت و ماشین ها حرکت کردند. علی هنوز به قطار نگاه می کرد که چشم هایش سنگین شد و سرش را به کارتون پشت موتور تکیه داد و خوابید…

این مطلب، در پاییز ۱۳۹۳، به سفارش موسسۀ مطبوعه به رشتۀ تحریر درآمده است.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved