شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ملکه با غلام گفت: ای غلام! وای بر تو! کار من به اینجا رسیده که تو با من چنین سخن گویی و از من تمنای وصال کنی؟ پس ملکه گریان شد و گفت: ای زادۀ زنا و ای پرورده کنار روسپیها، تو را گمان است که همۀ مردم به رتبت یکی هستند؟ چون غلامک دلسیاه این سخنان بشنید، در خشم شد و ملکه را با تیغ ستم بکشت و خورجین و زر و گوهر برداشته بگریخت و ملکه ابریزه کشته بر خاک بیفتاد. مرجانه پسری را که ملکه زاده بود به کنار گرفته بر ملکه همی گریست که ناگاه گردی جهان را فرو گرفت …