چون شب سی و نهم برآمد


شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! قاضی به کنیزکان و غلامان گفت: خواجۀ شما کیست و چه جرمی مرتکب شده و شما چرا تجمع کرده‌اید و این دلاک که گریبان چاک کرده چه می‌خواهد؟ دلاک گفت: ای قاضی! تو سخن بیهوده می‌گویی، تو اینکه خواجۀ مرا در خانه ات تازیانه می‌زدی و من صدای او را از درون خانه می شنیدم. قاضی گفت: چه کسی او را به این جا آورده است و چه خطایی مرتکب شده؟ دلاک گفت: ای قاضی حاشا مکن! تو می‌خواهی قتلی را که مرتکب شده‌ای انکار کنی. من می‌دانم که دختر تو عاشق خواجۀ من شده است…
ادامۀ قصه را گوش کنید.

 

پ.ن: خب … این طولانی‌ترین قصۀ هزار و یک‌شب از روز نخست تا امروز است؛ باید حدود بیست و پنج دقیقه برای شنیدنش وقت بگذارید. حکایت دوباره دارد جذاب می‌شود…

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved