چون شب سی و سوم برآمد

 


شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! جوان بازرگان به نصرانی اظهار داشت که چون من وارد شدم و نشستم ناگهان زنی زیبارو را دیدم که تاج مکلّل بر سر نهاده و خرامان همی آید و سلام و تعارف کند. به او گفتم: تو را به خدا، تو را به هر که می‌پرستی، بگو تو کیستی؟ زن از من پرسید که: تو کیستی؟ من گفتم: من از غلامان توام و از حکایت خود برایش گفتم. طعامی نزد من گذاشت. دست با گلاب شستم و بسم الله گفتم و لقمه بر دهان نهادم و دستارچه‌ای که پنجاه دینار زر در میان داشت، روی زمین نهادم و پس از خوردن طعام با او خداحافظی کردم. او گفت: ای خواجه! صحبت‌ها را کردی. چه زمان یک دیگر را خواهیم دید؟ گفتم: هنگام شام نزد تو می‌آیم …
ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved