چون شب سی و دوم برآمد

 


شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! بازرگان گفت: بلی چنین است، اما امروز من به پول نیاز دارم. آن زن تفصیله پرتاب کرد و گفت: جملۀ بازرگانان از یک قماش هستند و هیچ رعایت نمی‌کنند! سپس از جای برخاست و بیرون شد. چون که آن زن برفت مرا پشیمانی دست داد. برخاستم و به او گفتم: ای خاتون! قدم رنجه فرما، من در خدمت شما هستم. سپس به بدرالدین گفتم: قیمت این تفصیله چه مقدار است؟ بدرالدین گفت: یکصد درهم. من به بدرالدین گفتم: بسیار خوب، ورقه‌ای به من بده تا بنویسم. ورقه آورد و من به خط خود نوشتم و تفصیله از او گرفتم و به زن دادم و گفتم برو، اگر خواهی بهای آن را برایم بیاور و اگر خواهی آن را به عنوان هدیه از من بپذیر. زن گفت: خدا تو را پاداش دهد. گفتم: ای خاتون! من این تفصیله به تو دهم مشروط بر آن که رخسارت را ببینم …
ادامۀ قصه را گوش کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved