چون شب سی و یکم برآمد


شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! سلطان اظهار داشت: بگو چیست این داستان! مرد نصرانی چنین گفت: زمانی که من به این شهر آمدم، مال فراوانی با خود آوردم. سرنوشت این بود که در این‌جا بمانم. من در شهر مصر متولد شدم و رشد نمودم. پدرم سمسار بود. وقتی پدرم عمرش را به شما داد، من نیز پیشۀ او برگرفتم و روزی از روزها جوانِ خوب‌رویی که جامۀ فاخری در بر داشت نزد من آمد و سلام کرد و من به احترام او از جای برخاستم. دستارچه‌ای به در آورد که درون آن مقداری کنجد بود…
ادامۀ قصه را گوش کنید.

 

پ.ن: تَفصیله به قطعه‌ای پارچه یا برشی از جامه گفته می‌شد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved