چون شب سی‌ام برآمد

 


شهرزاد گفت: ای مَلِک جوان‌بخت! حکایتی را که امشب می‌خواهم بگویم از حکایت شب‌های قبل بسیار شیواتر و نیکوتر است. ملک شهرباز گفت: آن چه حکایتی‌ست؟ شهرزاد گفت: حکایت گوژپشت و خیاطِ یهودی و مباشر نصرانی. ملک گفت: بازگوی. شهرزاد گفت: شنیده‌ام که در زمانی دور در شهر چین خیاطی بود نیک‌بخت و گشاده‌روی که به نشاط و طرب علاقۀ وافری داشت و بیشتر اوقات خود را با اهل و عیال به تفرج می گذراند. روزی صبحگاهان با عیال خود برای تفریح و تفرج از شهر بیرون شد …
 ادامۀ قصه را گوش کنید.

 

پ.ن: قراوُل به نگهبان و پاسدار می‌گفتند.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

درباره سایت

از رنج زندگی، به ادبیات پناه آورده‌ایم؛ به واژه‌های خیال‌انگیز و آهنگین، به آه، نگاه و نگاره. به عشق، به مهر، به دوست داشتن…

پیوند دوستان

Copyright 2020 | Elmirashahan.ir | All Rights Reserved